آزاده گلستانی که در جنگ تحمیلی هزار و ۶۰۱ روز در اسارت بعثی‌ها بود از خاطرات، سختی‌ها و شکنجه‌های دوران اسارت خود گفت.

به گزارش پایگاه خبری گلستان جوان به نقل از خبرگزاری مهر ، آزاده گلستانی که در جنگ تحمیلی هزار و ۶۰۱ روز در اسارت بعثی‌ها بود از خاطرات، سختی‌ها و شکنجه‌های دوران اسارت خود گفت.
۲۶ مرداد سالروز بازگشت پرستو‌های آزاده به کشور را بهانه خوبی دیدیم تا مروری داشته باشیم بر خاطرات ارزشمند رزمندگان غیوری که سال‌های طولانی غم غربت را به جان خریدند، اما هرگز از آرمان‌های خود دست بر نداشتند. گلستان در ایام دفاع مقدس هزار و ۱۷۹ آزاده پر افتخار را در جنگ تحمیلی در گنجینه افتخارات خود به ثبت رسانده و به همین منظور با منصور زائر نوملی، یکی از آزاده‌های گلستانی به گفتگو نشستیم.
مریم شریفی از خبرگزاری مهر:

* لطفاً در ابتدا خود را معرفی کنید و بگویید در چه تاریخی به اسارت نیرو‌های بعثی عراق درآمدید؟
منصور زائر نوملی هستم متولد ۱۳۴۵ روستای نومل گرگان، در تاریخ ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۵ نیرو‌های عراقی درآمدم و نهایتاً بعد از تحمل حدود چهار و نیم سال اسارت یعنی هزار و ۶۰۱ روز نهایتاً در تاریخ دوم شهریور سال ۱۳۶۹ آزاد شدم و به آغوش کشور و خانواده برگشتم.

* از نحوه اسارت و روزی که اسیر شدید برایمان بگویید؟
من آن زمان سرباز و مسئول غذای دسته بودم، همراه با دیگر رزمنده‌ها در منطقه شهران بودیم که ساعت ۱۲ شب عملیات نیرو‌های عراقی شروع شد.
نیرو‌های ما با تمام توان مقاومت کردند، ولی در نهایت در محاصره کامل نیرو‌های عراقی قرار گرفتیم و دیگر کاری از کسی ساخته نبود.
براثر ترکش نارنجک‌های دشمن اکثر نیرو‌های ما به شدت زخمی شده بودند یکی از رزمنده‌های ما آن روز بر اثر همین ترکش‌ها نابینا شد و من هم از ناحیه سر، دست، پا و کتف مجروح شدم.
بلافاصله بعد از اسارت در همان پشت خط از ما بازجویی کردند و نیرو‌هایی که جراحت شدید تری داشتند را به بیمارستان منتقل کردند.
در بیمارستان ترکشی که در سرم بود را فقط خارج کردند و بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص و بلافاصله ما را شبانه برای بازجویی بیشتر به استخبارات بردند. استخبارات جایی شبیه ساواک بود ما را تا جایی که در توانشان بود کتک زدند و با بدن‌های مجروح و پردرد راهی اردوگاه کردند.
در ورودی اردوگاه با سیم‌های خاردار حلقوی تونل درست کرده بودند و نیرو‌های عراقی در طول این تونل منتظر ورود ما بودند و به محض ورود اسرای ایرانی، با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند؛ چشمان اسرا را بسته بودند و با ضربات کابل ما را به داخل اردوگاه هدایت میکردند.
* آیا شکنجه‌ها در مدت اسارت همچنان ادامه داشت؟
در اردوگاه نیز هر روز چندین نوبت به بهانه‌های واهی بعثی‌ها به جان اسرا میافتادند و ما را مجبور میکردند در زیر آفتاب داغ تابستان ساعت‌های طولانی قدم بزنیم و حق نشست و استراحت نداشتیم.
هشت ماه طول کشید تا اسرای اردوگاه ما در لیست صلب سرخ قرار بگیرند. تا قبل از ثبت نام اسرا در لیست صلیب سرخ آنقدر شکنجه‌ها و آزار بعثی‌ها زیاد بود که آرزوی مرگ میکردیم، اما بعد از ثبت نام در لیست صلیب سرخ شکنجه‌ها برداشته شد، اما شرایط بد اردوگاه اسرا تا روز آخر تغییری نکرد.

* کمی از وضعیت غذای اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراق برایمان بگویید؟
یک صبحانه تکراری در طول این سال‌ها داشتیم به اسم آش گاودانه؛ چیزی شبیه به آش جو خودمان برای وعده ناهار هم هر روز برنج بود، ولی آنقدر نبود که شکم را سیر کند، غذایی به شدت بی کیفیت و در حد بخور و نمیر بود.
برای وعده شام هم تعدادی بادمجان را با همان پوست داخل آب جوش میانداختند و تعداد پنج تا شش عدد بادمجان را در ظرف میریختند و این ظرف غذا سهمیه شام هشت تا ده تن از اسرای ایرانی بود.
دوتا و نصفی نان کوچک هر ۲۴ ساعت سهم هر نفر بود؛ نان‌ها به صورتی بود که احساس میکردیم با پوتین له شده اند.
برای جبران گرسنگی خمیر نان را در همان وضعیت بد بهداشتی اردوگاه خارج میکردیم و با آفتاب خشک میکردیم و بعد این خمیر‌های خشک شده را با دست پودر و با آن حلوا درست میکردیم تا بتوانیم به نحوی شکم خود را سیر کنیم.
* وضعیت بهداشتی اردوگاه اسرای ایرانی در عراق به چه صورت بود؟
وضعیت بهداشتی بسیار بد و اسفباری در اردوگاه وجود داشت سه تا چهار عدد پارچ آب گرم همه سهمیه هر یک از اسرا برای حمام کردن در سرمای زمستان بود.
ماهی دوبار مو‌های سرو صورتمان را تیغ میزدند و مثل دانش آموزان هفت‌های یک بار ما را به صف میکردند و ناخن‌ها را چک میکردند اگر کسی ناخنهایش بلند بود به باد کتک گرفته میشد.
ما باید ناخنهایمان کوتاه بود، اما هیچ ناخن گیر و وسیله دیگری در اختیار نداشتیم به ناچار برای رهایی از شکنجه بعثی‌ها مجبور بودیم با دندان ناخنهایمان را کوتاه کنیم.
تعداد بسیار معدود سرویس بهداشتی در گوشه اردوگاه بود که به جای دیوار با کیسه دور تا دور آن گرفته شده بود و به شدت کثیف و آزاردهند بود.
تعداد هزار و ۸۰۰ تن از اسرا باید به نوبت از سرویس بهداشتی استفاده میکردند و به دلیل عدم تناسب تعداد سرویس‌ها با نفرات هر ۲۴ تا ۴۸ ساعت فقط یکبار هر نفر میتوانست از سرویس‌های بهداشتی استفاده کند.
* امکانات رفاهی اسرا ایرانی در اردوگاه در چه حدی بود؟
تعداد ۶۴ نفر در یک سلول با هم بودیم و هر نفرفضایی به اندازه دو و نیم موزائیک سهمیه جای خواب به همراه دو عدد پتو در اختیار داشت و تنها یک عدد پنکه در گرمای سوزان تابستان در سلول بود که این ۶۴ نفر به نوبت هر شب یک نفر جلو باد پنکه میخوابید. یک لیوان آب همه سهم آب هر اسیر ایرانی برای ۲۴ ساعت بود.
یک تلویزیون کوچک هم داشتیم که یک شب درمیان سلول ما و یک سلول دیگر از آن استفاده می کردیم.

 


* آیا مراسم مذهبی و خصوصاً عزاداری سیدالشهدا را در اردوگاه برگزار می کردید؟
نیرو‌های بعث عراق وحشیتر از آن بودند که به ما اجازه برگزاری مجالس مذهبی و عزاداری بدهند.
به ما حتی اجازه خواندن نماز واجب را هم نمیدادند هر بار که یکی از اسرا میخواستند نماز بخوانند یک نفر از بین خودشان را مأمور میکردند تا جلوی پنجره نگهبانی بدهد و هر زمان که دژبان‌ها به پنجره نزدیک بشوند سریع خبر بدهد و نمازگزار در هر حالتی که بود مجبور بود سریع بنشیند و نماز را نشسته بخواند تا دژبان‌ها او را نبینند در غیر این صورت با شکنجه بعثی‌ها مواجه میشد.
ما تنها میتوانستیم به احترام ماه محرم سکوت کنیم، حتی یک جلد قرآن و کتاب دعا در تمام سال‌های اسارت در اختیار اسرا قرار نگرفت.

* آیا برای خانواده‌های خود نامه مینوشتید و در نامههایتان اشار‌های هم به شرایط اردوگاه داشتید؟
بعد از اینکه در لیست صلیب سرخ ثبت نام شدیم در بازه زمانی یک و نیم تا دو ماهه میتوانستیم یک نامه به خانواده‌های خود بنویسیم.
نامه‌های ما به طور کامل چک میشود و ما را مجبور میکردند از شرایط تعریف کنیم، نامه‌ها در یک برگه هشت خطی بود که چهار خط آن توسط اسرا نوشته میشد و خانواده‌ها در چهار خط ادامه همان برگه باید جواب نامه را مینوشتند و نامه دوباره به اردوگاه فرستاده میشد.
اسرا متوجه شده بودند که میتوانند با آب پیاز به صورت رمزی حرفهایشان را در نامه بنویسند بدون اینکه بعثی‌ها متوجه شوند این نامه‌ها به صورتی بود که در شرایط عادی دیده نمیشد و باید زیر نور میگرفتی تا قابل خواندن باشد.
به شیوه نوشتن با آب پیاز برخی اسرا شرایط بد اردوگاه را به گوش هموطنان ما رساندند، اما بعد‌ها بعثی‌ها متوجه شدند و کلاً پیاز در اردوگاه ممنوع شد.
*آیا در اردوگاه شما حوادثی مثل شورش، تحصن و یا درگیری با دژبان‌های عراقی پیش آمد؟
یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی دلیل به اسرا فحاشی میکرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه میگوئید.
همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش در میآمد بگویید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که میتوانستند همه را کتک زدند و همه جا را بهم ریختند.
خمر‌های داشتیم که آب ذخیره میکردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند.
خوب یادم هست ماه رمضان بود بچه‌ها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول میکرد به زور برای زنده ماندن چند قطر‌های در دهانشان میریختند.
* از زمانی که خبر آزادی را شنیدید و روز رهایی برایمان بگویید؟
وقتی خبر آزادی اسرا را اعلام کردند از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدیم. آن شب تا صبح در حیاط اردوگاه بودیم تعداد سه نفر مرد و یک زن از طرف صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند و از اسرا میپرسیدند که میخواهید به کشور ایران باز گردید یا پناهنده شوید.
فقط کافی بود زیر یک برگه را اثر انگشت بزنیم تا زیر نظر صلیب سرخ به هر کشوری که میخواهیم پناهنده شویم، ولی حتی یک نفر از اسرای اردوگاه حاضر نشدند به کشور دیگر پناهنده شوند همه با ذوق و شوق انتظار میکشیدند تا دوباره به آغوش وطن و خانواده‌های خود برگردند.
به عنوان آخرین شکنجه ۲۴ ساعت قبل از آزادی هرگونه جیره غذایی را به روی ما قطع کردند تا اینکه سرانجام وارد مرز ایران شدیم و بلافاصله بعد از ورود به مرز ایران هموطنان ما با آب و غذا از ما پذیرایی کردند و بچه‌ها بعد از تحمل ۲۴ ساعت گرسنگی جان گرفتند.
* حر آخر؟
یک سال بعد از رهایی از چنگال بعثی‌ها تشکیل خانواده دادم و در جهاد کشاورزی مشغول کار شدم.
در زمانی که آزاده‌ها و جانبازان کشورمان تازه مشغول به کار بودند و فرزندان خرد سالی داشتند در کشور قانون جایگزینی یک فرزند به جای پدر در محل خدمت را تصویب کردند.
زمانی این قانون را تصویب کردند که فرزندان ما کوچک بودند و عملاً به کار ما نمیآمد و حالا که فرزندان ما وارد بازار کار شدند قانون را لغو کردند…
تصویب و لغو بی موقع این قانون هیچ عایدی به جز سرخوردگی برای فرزندان ما نداشته است.
از مسئولین میخواهم به مساله اشتغال همه جوانان این مرز و بوم نگاه جدی تری داشته باشند و متوجه باشند جایگاهی که امروز بر آن تکیه زده اند حاصل خون پاک شهدا از دست دادن سلامت جسمی جانبازان و تحمل رنج سال‌ها اسارت آزاده‌های این مرز و بوم است.